معلم کارآمد،کلاس پویا

توسعه حرفه ای معلم، راه درمان سیستم آموزشی کشور

معلم کارآمد،کلاس پویا

توسعه حرفه ای معلم، راه درمان سیستم آموزشی کشور

معلم کارآمد،کلاس پویا
سمت فعلی: کارشناس سنجش و ارزشیابی تحصیلی اداره آموزش و پرورش شهرستان تالش

مـعلـمـان خـوب، خـود نیز شـاگـردانـی متعهدند. در جامعه دانایی محور، سازمان آموزش‌وپرورش در کنار انتقال محتوا به دانش آموزان، خود نیز می‌آموزد و کارگزاران امر آموزش را نیز توسعه می‌بخشد. توسعه حرفه‌ای جایگاه معلمی، تنها راه درمان سیستم آموزشی کشور است. معلمان خلّاق همیشه در کنار آموزش، به پژوهش و یادگیری محتوای جدید می‌پردازند تا تدریس خود را اثربخش سازند. امید است در این وبلاگ، با هدف بهبود فرآیند آموزش و یادگیری، در جهت توسعه حرفه‌ای جایگاه معلمان قدمی برداشته شود.
مدیریت تارنما: امین جوانمرد-تالش
رایانامه: Aminj313@yahoo.com

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

تاییدیه درگاه پرداخت

فروشگاه امین فایل

کیوآرکد وبلاگ


با اسکن این کیوآرکد، می توانید به راحتی به محتوای وبلاگ از طریق تلفن همراه و تبلت دسترسی یابید.
مقام معظم رهبری

شما معلمان و مربیان و نسل جوان هستید که فردا را می‌سازید و استکبار جهانی را مأیوس می‌کنید و نقطهٔ امید روشن را ... در دل مستضعفان عالم زنده نگه می‌دارید.
نشان سال 1401
سرزمین تالش











اسناد مهم سیستم تعلیم و تربیت ایران




آخرین نظرات
  • ۷ تیر ۰۰، ۱۳:۲۳ - دوست
    عالی

۱۶۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکی بود یکی نبود.

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

 

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

 

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ  بیرون برد.

 

موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.

 

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.

 

بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

 

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

 

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان  در هوا پیچید.

 

بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

 

آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.

 

منبع:ترانه های کودکان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۰
امین جوانمرد

روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه‏ هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو بردند.
 
احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت می‏بردند. چند دقیقه‏ ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه‏ هایش گفت: «شکارچی‏ ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ‏ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی‏ ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏ توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
 
پاهایش در باتلاق گیر کرد. ته تفنگش را در گل فرو کرد. می‏ خواست بیرون بیاید؛ اما نمی ‏توانست. هر چقدر تلاش می‏ کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می ‏رفت. بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود و فریاد می‏کشید. بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایده‏ای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. شاید طعمه‏ ی خوبی برای بچه ‏هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک‏ تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد.
 هری پشت سوسمار بود. سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت. بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» هری نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.»
منبع:jamnews.ir 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۴
امین جوانمرد

هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت.

 

دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد.
آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت:


دوباره فصل گرماست
می چسبه هندوانه
بیا و امتحان کن
یه قاچه هندوانه

همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند تا از او هندوانه بگیرند. آنها مدتی بود که توی این گرمای هوا مشغول بازی بودند و حالا صورتهاشون حسابی سرخ شده بود. آنها هر چه آب می خوردند باز هم احساس تشنگی می کردند. آقای هندوانه به هر کدام از آنها یک قاچ هندوانه داد. بچه ها هندوانه ها را خوردند و حسابی خنک شدند و کیف کردند. آقای هندوانه از پسربچه ها خداحافظی کرد و رفت.
آقای هندوانه در راه یک پیرمرد دید که حسابی تشنه بود و دیگر طاقت راه رفتن نداشت. او به پیرمرد مقداری آب هندوانه داد. پیرمرد آب هندوانه را خورد و سرحال شد.
اما آقای هندوانه دیگر گرمش شده بود و خسته بود او دیگر نمی توانست به کسی کمک کند. لازم بود به یخچال برود و آنجا یک چرتی بزند تا حسابی خنک شود. تا باز هم بتواند با هندوانه ی خوشمزه اش دیگران را خوشحال کند.
 منبع:tebyan.net

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۳
امین جوانمرد

گربه های شلخته
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا ...
مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

 

همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد  می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه ... اَه ... اَه...


باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.
مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه.
بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.
حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن.


بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره . اصلا ولشون کن ... خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.
منبع : tebyan.net

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۲
امین جوانمرد

جان دیویی معتقد است ، هربارت اولین کسی بوده که تعلیم و تربیت را از صورت امری اتفاقی و بدون نقشه بصورت منظم در آورد ، هربارت برای تعلیم روشی مطرح ساخت که پشتوانه اش روان شناسی تداعی گرایانه بود، او معتقد بود که آموزش فکری باید پیوند تنگاتنگی با آموزش اخلاقی داشته باشد و به هدف واقعی و اصولی آموزش و پرورش ،که همانا رشد دادن شخصیت باشد کمک می کند.

 

کودک

 

 

او معتقد است تربیت یعنی رشد منش فرد، هربارت بر هدف اخلاقی آموزش و پرورش و رابطه آن با تعلیم تأکید دارد، به نظر او اخلاقیات آغاز و انجام تربیت اند اخلاق محک تربیت است واین بدین معنی است که عقل نظری مقدمه عقل عملی و دانش سرآغاز عمل است.

هربارت یاد آوری کرد که کودکان برای یادگیری بهتر باید در وضعیتی قرار داده شوند که آماده یادگیری شوند و مطلب مورد تعلیم باید متناسب مرحله رشدکودک باشد.

او می گوید : علی رغم سخت گیری هایی که در راهنمایی به کار می برید ، کودکان را به وضعی که آن را دوست دارند و موجب آزادی و اطمینان ایشان می شود این بزرگترین تقاضا در عالم تربیت است، به نظر هربارت تعلیم باید محسوس ، مداوم ترقی دهنده و مربوط به زندگی باشد، در نظریات هربارت و پیروان او سه مفهوم اهمیت خاصی دارد :

1- سابقه ذهنی

2- تمرکز

3- علاقه

اول : سابقه ذهنی :

فرآیندی که هربارتی ها روشهای آموزشی خود را به آن استوار ساختند فرآیند درک ما سبق بود

درک ما سبق : تماس ما با جهان پیرامون با دریافت از راه حواس مانند بساوایی ، بنیایی و شنوایی برقرار می گردد. درک ساده با معانی از پیش موجود در ذهن ما تلاقی می کند، هنگامی که با معانی متشابه می آمیزد می تواند در ذهن بماند وضوح پیدا کند، وبطور مناسب با طیفی از معانی دیگر در ذهن پیوند یابد ، این سطح دوم فرآیند همگون سازی ، درک ما سبق نام دارد،

هربارت معتقد است : آموزگار نباید صرفاً انتقال دهنده دانش باشد ، او باید جریان درک ما سبق را بیدار باش دهد ، تحریک کند ، ورهنمون گردد او باید تعلیمات خود را با تجربه شاگرد پیوند دهد هربارت روش خاصی برای تدریس به معلمان پیشنهاد کرد که شامل چهار مرحله بود، بعدها پیروانش مرحله دیگری برآن افزودند :

 

 

آموزش به کودک

 

1- مرحله آماده سازی ( Preparation ) در این مرحله معلم می کوشد افکار و معلومات قبلی دانش آموزان را که با افکار یا درس تازه بستگی دارند به یادشان بیاورد وآنها را مرتب و منظم کند

2- مرحله عرضه کردن L: ( Presentation ) درس به کمک تصویرها به دانش آموزان عرضه می شود که تا حد امکان محسوس شود

3- هضم یا همخوانی : ( Asscimilation ) بعداز عرضه داشتن افکار یا درس تازه ، معلم باید میان مطالب قبلی و موضوعی تازه ارتباط واقعی بوجود آورد

4- تعمیم یاتنظیم (‌ Systematieation) در این مرحله معلم فکر کلی مورد نظرش را بصورت واحد مرتب در آورد تعمیم می دهد و معلومات دانش آموز با همدیگر در آمیخته بصورت واحد کل در می آیند و نظام دار می شوند

5.اجرا یا کار برد : ( Application) دانش باید به کار رود و بخشی از رندگی روزمره شود ، دانش آموز یاد می گیرد که از آموخته هایش در چه مواردی از زندگی می تواند استفاده کند

 

دوم تمرکــز :

این مفهوم به برنامه درسی در نظریه هربارت مربوط می شود هربارتی ها نوعی برنامه درسی پیشنهاد کردند که در آن یک یا گروهی درس، محور برنامه را تشکیل می دادند و دروس دیگر ، حول آن تابع و مرتبط با آن شکل می گرفتند اصطلاح تمرکز بعدها در بیان پیروان هربارت جای خود را به همیشگی داد

سوم علاقــــه :

علاقه از دید هربارت عامل محرک در تعلیم و حلقه اتصال کار تعلیم با رفتار اخلاقی بود هربارت می گفت : یکی از اهداف اصلی آموزش و پرورش بار آوردن افرادی با علایق فراوان است هربارتی ها می گویند : علاقه مفهومی است که در آن عاطفه با یک مفهوم فکری در می آمیزد هربارت از شش گونه علاقه نام می برد:

 

 

آنهایی که از دانش نتیجه می شوند : 1- تجربی 2- نظری 3- زیبا شناسی

آنهایی که ازمراوده اجتماعی ناشی می شوند: 4- همدلانه 5- اجتماعی 6- مذهبی

طبق نظریه او هدف تعلیم و تربیت را می توان نه پدید آوردن دانشی پر جانبه بلکه ایجاد علاقه ای پر جانبه دانست انسان با علایق فراوان کسی است که به طیف وسیعی از فعالیت ها حساسیت نشان می دهد تربیت به نظر جان دیویی هدفی خارجی ندارد ، بلکه عبارت از نوسازی دائمی تجربه است ولی به نظر هربارت تربیت هدفی اخلاقی دارد که باید با تجربه تاریخی و نورآرزوهای روحی عمیق بشر مشخص می شود" هربارت ایمان داشت که تربیت سر انجام علم می شود و بزرگی اودر همین ایمان نهفته است.

 
 
بیتوته
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۹
امین جوانمرد

یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ،خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.

اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند .

کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند.

 

جوجه اردک زشت

بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد .

به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد.

مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست.

اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.

سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود .

حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون اوخیلی زشت بود . جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند.

جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود . و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد .

یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد .

اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند . جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند .

از او پرسیدند: تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .

جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.

سلام دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند .

جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد .

اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد .

جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم . من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد .

او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید . نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند.

 

 

جوجه اردک زشت

 

زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟ اردک آنجا ماند .

 

اما جوجه بیچاره در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد . به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم .

 

جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد . روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید .

او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود . او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم .

این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردن باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد . جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند .

یک روز صبح پاهایش یخ زد کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد .اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه ای باز شد او بیرون پرید.

خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد .

او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد .

در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید . دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیباتر است آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود . قلب او پر از عشق به قوها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است . و قبلا که یک جوجه زشت بود فکرنمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد.

http://www.beytoote.com

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
امین جوانمرد

داستان آموزنده ی آزادی پروانه ها

 

آزادی پروانه ها بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می کردند.


 حسام ، پسر کوچولوی قصه ما توی این باغ ، لابه لای گلها می دوید و پروانه ها را دنبال می کرد . هر وقت پروانه زیبایی می دید و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شکارش کند . بعضی از پروانه ها که سریعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می کردند، اما بعضی از آنها که نمی توانستند فرار کنند ، به چنگش می افتادند . حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در یک قوطی شیشه ای زندانی می کرد .


 یک روز چند پروانه زیبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود ، قصد داشت که پروانه ها را خشک کند و لای کتابش بگذارد و به همکلاسی هایش نشان بدهد . پروانه ها ترسیده بودند ، خود را به در و دیوار قوطی شیشه ای می زدند تا شاید راه فراری پیدا کنند . حسام همین طور که قوطی شیشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می کرد خوابش برد . در خواب دید که خودش هم یک پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذیت می کند . تمام بدنش درد می کرد و هر چه فریاد و التماس می کرد کسی صدایش را نمی شنید . بعد پسر بچه ، حسام را ما بین ورقهای کتابش گذاشت و کتاب را محکم بست و فشار داد . دست و پای حسام که حالا تبدیل به یک پروانه نازک و ظریف شده بود ، ترق ترق صدا می داد و می شکست و حسام هم همین طور پشت سر هم جیغ بلند می کشید . ناگهان از صدای فریاد خودش از خواب پرید و تا متوجه شد که تمام این ها خواب بوده است دست به آسمان بلند کرد و از خدا تشکر کرد .


ناگهان به یاد پروانه هایی افتاد که در داخل قوطی شیشه ای، زندانی شده بودند..! بعد ، قوطی پروانه ها را به باغ برد ، در قوطی را باز کرد و پروانه ها را آزاد کرد . پروانه ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز کردند .


حسام فریاد زد : پروانه های قشنگ مرا ببخشید که شما را اذیت می کردم. قول می دهم این کار زشت را هرگز تکرار نکنم.

 

منبع:koodakaneh.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۶
امین جوانمرد

داستان حسن کچل

 یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود.
پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل  ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید.
ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده.
تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه.
حسن که از خواب پاشد بدجور گرسنه بود تا چشمش رو باز کرد سیب های قرمز خوش آب و رنگ رو دید و دهنش حسابی آب افتاد.
داد زد ننه جون من سیب می خوام.
ننه اش گفت: اگر سیب می خوای باید پاشی خودت برداری. یه تکونی به خودت بده .
حسن کچل دستش رو دراز کرد و اولین سیب رو برداشت و خورد و کلی کیف کرد کمی خودش رو کشید و دومی رو هم برداشت . خلاصه همینطور خودش رو
تا دم در خونه رسوند. ننه پیرزن یواشکی اونو نگاه می کرد و دنبالش می رفت همین که حسن خواست سیب تو کوچه رو برداره فوری دوید و در رو پشت سرش بست.
رنگ از روی حسن پرید و محکم به در زد و گفت : ننه این کارا چیه ؟ در رو باز کن بابا.
اما هر چی التماس و زاری کرد فایده ای نداشت.ننه اش گفت باید بری کار کنی تا کی می خوای تو خونه تنگ بغل من بشینی و بخوری و بخوابی؟؟؟
حسن کچل گفت : خب لااقل یه کم خوردنی به من بده که از گشنگی نمیرم.
ننه اش هم یه تخم مرغ و یه کم آرد و یک کرنا گذاشت تو خورجین و بهش داد.
حسن از ده بیرون رفت و راه صحرا رو در پیش گرفت.رفت و رفت تا چشمش به یک لاک پشت افتاد
اون رو برداشت و گذاشت تو خورجین. کمی که رفت یک پرنده رو دید که لای شاخ و برگ درختی گیر کرده و نمی تونست پرواز کنه. اون رو هم برداشت و گذاشت تو خورجین. 

 

همین موقع بود که هوا ابری شد و حسن نگاهی به آسمان کرد و گفت الانه است که بارون بگیره. آن وقت تمام لباس هاش رو در آورد و گذاشت زیرش و
نشست روش.ناگهان باران تندی گرفت. وقتی باران بند اومد حسن لباس هاش رو برداشت و تنش کرد بدون اینکه خیس شده باشند. خلاصه حسن راه افتاد و یک دفعه چشمش به یک دیو افتاد که جلوش سبز شد. دیو با تعجب به لباس های حسن نگاه کرد و گفت ببینم تو چرا زیر این بارون خیس نشدی؟
حسن کچل گفت: مگه نمی دونی بارون نمی تونه شیطان رو خیس کنه؟
دیو با تعجب گفت: یعنی تو شیطانی؟ اگه راست می گی بیا با هم زور آزمایی کنیم.
حسن گفت: زور آزمایی کنیم.
دیو سنگی از روی زمین برداشت و گفت الان این سنگ رو با فشار دست خرد می کنم. بعد چنان فشاری داد که سنگ خرد و خاکشیر شد.
حسن گفت اینکه چیزی نیست حالا نگاه کن ببین من چکار می کنم. بعد یواشکی آرد رو از خورجینش در آورد و فشار داد و به دیو نشان داد. خدایی دیوه خیلی ترسید. گفت : حالا بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر می ره. اونوقت یه سنگ برداشت و دورخیز کرد و تا اونجایی که می تونست با قدرت
سنگ رو پرتاب کرد سنگ رفت و تو یک فاصله خیلی دور به زمین افتاد.
حسن گفت: ای بابا این که چیزی نبود حالا منو ببین. دوباره یواشکی پرنده رو از خورجین برداشت و دورخیز کرد و پرنده رو پر داد پرنده هم نامردی نکرد همچین رفت که دیگه به چشم نیومد.

قصه ی حسن کچل,قصه کوددکانه حسن کچل

  قصه ی زیبای حسن کچل


دیوه گفت نه بابا این راست راستی خود شیطونه. دو پا داشت دوپا دیگه قرض کرد و دررفت.
حسن کچل دوباره راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک قلعه بزرگ.
جلو رفت و در زد. ناگهان یک صدای نخراشیده و نتراشیده از اون تو بلند شد که : کیه داره در می زنه؟؟؟
حسن همچین جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد و صداش رو کلفت کرد و داد زد: من شیطانم تو کی هستی؟
صدا گفت: من پادشاه دیوها هستم.
حسن گفت: خوب به چنگم افتادی تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم.
پادشاه دیوها خیلی ترسید اما جا نزد و گفت: بهتره راهتو بکشی و بری پی کارت من حوصله دردسر ندارم ، می زنم ناکارت می کنم ها.
حسن کچل گفت: اگه راست می گی بیا یه زور آزمایی با هم بکنیم.
پادشاه دیوها گفت: باشه.
بعد شپش خیلی بزرگی از لای در بیرون فرستاد و گفت : ببین این شپش سر منه!!!!
حسن کچل گفت: این که چیزی نیست. اینو ببین.
اونوقت لاک پشت رو از خورجین در آورد و فرستاد تو .پادشاه دیوها دلش هری فرو ریخت و گفت این کیه دیگه بابا. شپشش اینه خودش چیه؟؟
گفت: حالا ببین من با این سنگ چیکار می کنم.آن وقت سنگی رو برداشت و خاکش کرد و فرستاد بیرون .
حسن گفت: همین؟ حالا ببین من چطور از سنگ آب می گیرم.
آن وقت تخم مرغ و له کرد و فرستاد تو .
پادشاه دیوها که دیگه تنش به لرزه افتاده بود شانس آخر رو هم امتحان کرد و گفت: حالا بیا نعره بکشیم ،نعره من اینقدر وحشتناکه که تن همه به لرزه در می آد. اونوقت نه گذاشت و نه برداشت و همچین نعره ای کشید که خدایی نزدیک بود حسن بیچاره زهره ترک بشه.اما باز خودش رو جمع و جور کرد و گفت حالا گوش کن به این می گن نعره وحشتناک نه اون قوقولی قوقول تو ..بعد کرنا رو در آورد و همچین توش دمید که نزدیک بود خودش غش کنه.
پادشاه دیوها هم که دیگه داشت جون از تنش در می رفت فرار رو بر قرار ترجیح داد و حالا نرو کی برو . رفت و تا عمر داشت دیگه پشت سرش هم نگاه نکرد.
حالا بشنو ازحسن کچل که وارد قلعه شد و چشمش به قصر و جاه و جلالی افتاد که نگو ونپرس.
باغی بود و وسط باغ قصری بود و توی اتاقهای قصر پر بود از طلا و جواهر تازه کلی هم خوراکی های خوشمزه باب دل حسن کچل ما که دیگه واسه خودش حسن خانی شده بود. خلاصه حسن کچل چند روزی خورد و خوابید و بعد پاشد رفت دست ننه اش رو گرفت و با خودش آورد که بیا و ببین پسر دست گلت چه دم و دستگاهی به هم زده. ننه هم که دید پسرش به نان و نوایی رسیده آستین ها رو بالا زد و پسره رو زودی زن داد و همگی سالیان سال در کنار هم خوش و خوب و خرم زندگی کردند. رسیدیم به آخر قصه .قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

 

منبع:ninisite.com   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۴
امین جوانمرد

مترجم سایت

پشتیبانی

ابزار هدایت به بالای صفحه